شجاع
حیف , می دانم که دیگر , بر نمی داری از آن خواب گران , سر , تا ببینی خورد سال سالخورد خویش را کاین زمان , چندان شجاعت یافته است , تا بگوید : "راست می گفتی , پدر"...!!!
نویسنده :
miss.azar
22:46
[عنوان ندارد]
خسته ام از این دنیا خسته ام از این هیاهو... آرامش میخوام... سکوت مطلق... آروم و بی صدا... خودم و خدام... تنهای تنها...
نویسنده :
miss.azar
20:32
پدرم...
الان که دارم این پست رو میذارم دلم برا بچگی هام , برا کودکی هام به شدت تنگ شد... ولادت حضرت علی و روز پدر رو به همه باباها تبریک میگم اونم یه تبریک خشک و خالی... تو ادامه مطلب یه داستان گذاشتم بخونید شاید یه کوچولو حواسمون جمع تر بشه... پ.ن : از بچگی که چشامو باز کردم خودت کنارم بودی خود خودت. اما... اما از فردا که چشامو باز میکنم تنها قاب عکسی از تو کنارمه... خدایا شکرت... مرد جوانی ، از دانشکده فارغ التحصیل شد . ماهها بود که ماشین اسپرت زیبایی ، پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود . مرد جوان ، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی ، آن ماشین را برایش ...
نویسنده :
miss.azar
20:8